خاطره اي ازخانم زهره
در سومین سال خدمتم چند ماه به مرخصی رفتم(به خاطر تولد پسرم) و وقتی
برگشتم،چونکه فقط دو ماه و نیم از سال تحصیلی مونده بود دیگه کلاس نگرفتم و در کنار دفتردار مدرسه توی دفتر مشغول به کار شدم.یه روز که من تنها نشسته بودم و داشتم به کارام میرسیدم در دفتر باز شد و معلم کلاس پنجم-آقای رفیعی- در حالیکه 4نفر از شاگردا همراهش بودن اومد تو.با تعجب پرسیدم چی شده.گفت اینا واسه مسخره بازی سر کلاس قورباغه آورده بودن.بعد هم زد پس گردن یکی از پسرا و گفت مسخره بازی اصلی زیر سر اینه.هم خنده ام گرفته بود،هم کارشون به نظرم خیلی نادرست اومد.آقای رفیعی گفت مدیر نیست؟گفتم نه رفته ادارهء آموزش و پرورش.
گفت پس اینا همینجا میمونن تا مدیر بیاد حالشونو جا بیاره.من که دیگه سر کلاس راهشون نمیدم.باید سر صف حسابی تنبیه بشن.پوست این احمقا رو باید کند،مدرسه رو به مسخره گرفتن.اصلا لیاقت درس ندارن و ...آقای رفیعی تند تند حرف میزد و من به این نتیجه رسیدم که خیلی عصبانیه.بچه ها رو از دفتر بیرون کردم و به آقای رفیعی گفتم اجازه بدید من این چند تا شاگرد رو تنبیه کنم،البته اینجا، نه سر صف.آقای رفیعی گفت سر صف باید کتک بخورن تا عبرت بقیه بشن. گفتم این کارشون به نظر بچه ها خنده داره و اگه همه بفهمن ممکنه برای مسخره بازی کارای بدتر بکنن.بهتره همینجا تنبیه بشن.آقای رفیعی گفت آخه نه مدیر هست و نه معاون.گفتم:عرض کردم که خودم تنبیه شون میکنم.آقای رفیعی گفت شما؟
گفتم جوری تنبیهشون میکنم که دیگه هوس این مسخره بازیا به سرشون نزنه.فقط از گزارش و درج در پرونده و کتک خوردن سر صف صرفنظر کنید.چون هر چهارتاشون شاگردای خوبی هستن.آقای رفیعی گفت دل منم از این میسوزه که اینا بچه های خوبی هستن.ولی حتما باید تنبیه بشن.اینو گفت ورفت و اون 4تا شاگرد رو آورد تو دفتر و ازشون تعهد گرفتیم که دیگه همچین کارایی نکنن و اگه تکرار بشه حتما اخراج میشن.اونا که از عصبانیت آقای رفیعی ترسیده بودن قول دادن.وقتی آقای رفیعی داشت میرفت بیرون گفت خانوم احدی این احمقا رو شدیدا تنبیه کنید.اینو گفت و رفت.وقتی رفت من اخم کردم و به مقصر اصلی گفتم برو از رو میز مدیر چوبو برای تنبیه خودتون بردار و بیار(طبق تجربه ای که خودم داشتم میدونستم اینکه به آدم بگن برو وسیلهء تنبیهتو خودت حاضر کن خیلی دلهره آوره)اونم با ترس و لرز رفت و چوب دراز مدیر رو آورد و داد دست من.
یه چوب باریک و خیلی دراز بود که ظاهرش از خودش ترسناکتر بود.از چهارتاشون خواستم وایسن کنار همدیگه و دستاشونو نگه دارن.اونا هم این کارو کردن.من هم شروع کردم به چوب زدن به کف دستاشون.یعنی به ترتیب از نفر سمت راست شروع کردم.حین چوب زدن هم ازشون میخواستم که دیگه همچین کارایی نکنن و اونا هم هی آخ و اوخ میکردن و قول میدم و چشم و ببخشید میگفتن والبته کف دستاشون به خاطر ضربات چوب داشت سرخ میشد.حساب ضربه ها داشتم که حداکثر از10 ضربه بیشتر نشه.چون چوب نازک بود و واقعا درد داشت و کم کم داشت گریهء بچه ها درمیومد.وقتی کف دستاشون حسابی چوب خورد گفتم دستاتونو برگردونید باید پشت دستتونم چوب بخوره.دستاشونو نگه داشتن.
نفری 4تا چوب هم پشت دستشون زدم که باعث شد دستاشون کاملا قرمز بشه و گریه کنن.وقتی تنبیهشون تموم شد زنگ تفریحو زدم و بهشون گفتم برن بیرون.اونا هم با چشم گریون از دفتر خارج شدن.وقتی رفتن چوبو برداشتم و برای اینکه ببینم چقدر درد داره با همون شدت یکی هم زدم کف دست خودم.واقعا درد داشت و نا خوداگاه یه آخ بلند گفتم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
قشنگ بود ولی اسپنک بود جالبتر میشد
پاسخ دادنحذفسلام پسرم
پاسخ دادنحذفبهتره از تنبیهات اسپنکی بگذاری البته این هم خوب بود و من از این خانم ممنونم که به فکر بچههاست
http://khaterattanbih.blogfa.com
پاسخ دادنحذف